ما پنج سال نامزد بودیم ، جز سه چهار بار اون هم تو دو سال اول هیچ جا منو نمی برد ، هفته ای یه بار می رفتیم خونشون ، اونجا هم اگه خواهرش بود با اون گرم می گرفت ، من هم با مادرشوهر تنها می موندم ، اگر هم خواهرش نبود یا بازی می کرد یا وب گردی ، الان هم یه سال ازدواج کردیم به اصرار من چند بار بیشتر بیرون نرفتیم ، اون هم نیم ساعته یه بستنی پیتزایی خوردیم و برگشتیم ، همه فکر و ذکرش مادر و خواهرشه ، هر کاری از دستم بر می اومد کردم ، دیگه به این نتیجه رسیدم که دوستم نداره