2777
2789
عنوان

ديگه هيچي خوشحالم نميكنه

250 بازدید | 14 پست

اينقدر دويدم تنها و بي همراه كه ديگه از نفس افتادم . نميدونم چه جوري بگم من اينقدر براي رسيدن به آرزوم تلاش كردم و انرژي گذاشتم اما يكي دونفر خدانشناس سنگ انداختن جلوي پام كه ديگه بريدم يعني اگه الان اون آرزو توي دستهام هم باشه خوشحال نميشم . خيلي تنهايي تلاش كردم خييييلييييي اما چه فايده موفق نشدم اما عوضش روحيه ام رو باختم . خيليا رو شناختم و خيلي تجربه ي سنگين و دردناكي رو براي خودم جمع كردم به حدي خسته ام كه گاهي از خدا آرزوي مرگ دارم اما حتي نميتونم بميرم چون يك پسر دارم كه همه ي اميدش تَو دنيا منم . شما بگين چكار كنم به آرامش برسم . ( قرآن ميخونم ، نماز ميخونم ، با خدا درد دل ميكنم اما بازم گاهي اينجوري ميشم )

كاش ميشد به گذشته برگشت خيلي كارها رو بايد انجام ميدادم 

کی سنگ انداخته ؟

دفتر خاطرات 6 سال قبلمو پیدا کردم :) همش نوشتم کاش من و علی تا آخر عمر با هم بمونیم :|                  حالا نموندنمون هیچ :(          چرا هر چی فکر میکنم یادم نمیاد علی کیه ؟  :/

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پسرت بهترین انگیزس به عشق اون شاد باش

تنها كسي كه بهم انگيزه ميده پسرمه أما حتي نميتونم جوابگوي محبتاش باشم

كاش ميشد به گذشته برگشت خيلي كارها رو بايد انجام ميدادم 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792