اينقدر دويدم تنها و بي همراه كه ديگه از نفس افتادم . نميدونم چه جوري بگم من اينقدر براي رسيدن به آرزوم تلاش كردم و انرژي گذاشتم اما يكي دونفر خدانشناس سنگ انداختن جلوي پام كه ديگه بريدم يعني اگه الان اون آرزو توي دستهام هم باشه خوشحال نميشم . خيلي تنهايي تلاش كردم خييييلييييي اما چه فايده موفق نشدم اما عوضش روحيه ام رو باختم . خيليا رو شناختم و خيلي تجربه ي سنگين و دردناكي رو براي خودم جمع كردم به حدي خسته ام كه گاهي از خدا آرزوي مرگ دارم اما حتي نميتونم بميرم چون يك پسر دارم كه همه ي اميدش تَو دنيا منم . شما بگين چكار كنم به آرامش برسم . ( قرآن ميخونم ، نماز ميخونم ، با خدا درد دل ميكنم اما بازم گاهي اينجوري ميشم )