داستا مربوط به چندسال پیشه شوهرم اومد خواستگاریم من قبول نکردم بعد سه سال که نتونستم فراموشش کنم با اینکه با درس خوندن اینده ی روشنی داشتم باز بهم برگشتیم مادر به شدت مخالف بود و میگفت ایندت خراب نکن سنت کمه چحور میخوای بری تو خونه مادر شوهر فکر الان نکن همه چی خراب میشه اما گوش نگرفتم جلو رفتیم تا اومدن بله برون همه چی قبول کرد و رفتیم خرید خریدی که همش با چشم غره خواهرشوهرم اصلا چیزی نتونستم بخرم از یه طرفم به مادرم قول دادم درسم ادامه بدم