بعدش زن عموشون پافشاری کرد منو برگردوند خونه بابام و چندروز تا مراسم تموم شد برمون گردوند که هنوز چیزاشونم جمع نکرده بودن زعد مامانشینا گفتن چرا اوردیشون جلو مامانم که خودشونه خوب جلوه بدن یدفعه شوهرم گفت مگه خودتون نگفتید برم امروز بیارمشون که من اعصابم بهم ریخت بعد همیجوری گذشت تا خواهر شوهرم هم زایمان کرد مامانش نزاشت بره تا دو سه ماه اوردش اینجا اونم بچه سومش بود بعد عذاب ودخالتاشون بیشتر وبیشتر تا بچم سه ماهش شد