2777
2789

دوسال و دو ماه از انتظارم میگذشت

روز و شبم شده بود گریه که ای خداااا پس کی من مامان میشم  

خیلی روزای تلخی بود

هرچی هم دکتر رفتم گفت جفتتون سالمین

ماه قبلش رفته بودم کربلا و اونجا کلی گریه کردم

از ائمه خواستم از ته دل.انقد گریه کرده بودم و قسم داده بودم که چشام باز نمیشد

از کربلا اومدم و چند روز بعدش ماه رمضون شد

شبای قدر که رسید اشک چشام بند نمیومد

ماه رمضون مرتب اقدام بودیم

ولی چشمم آب نمیخورد

موعدم رسید  

احساس کردم مایع ای ازم اومد

گفتم خونه دیگه.چک نکردم و نوار گذاشتم

شب انقدر گریه کردم.صبحم نماز نخوندم.نماز ظهرمم نخوندم

بعدش که رفتم دستشویی احساس کردم رو نوارم لکه گفتم پس چرا زیاد نیومده.بعدش اومدم بیرون و به هوای پریودی نماز شبمم نخوندم

فرداش رفتم دستشویی دیدم خبری نیس

نشستم نماز قضاهامو خوندم

گفتم لابد مثل سریای قبل عقب انداختم

تصمیم گرفتم بی بی چک نزنم تا با اعصابم بازی نشه

بعد پانزده روز دل رو زدم به دریا و بی بی چک گرفتم زدم.نفسم در نمیومد.یهویی دیدم وایییی دوتاوخط 

زودی زنگ زدم به شوهرم گفتم بلخره بابا شدی  

بعدش نماز شکر به جا آوردم

روزای بارداری با راحتی و سختیاش گذشت

من سر هر نمازم دعا میکردم تا زایمانم راحت باشه

از خدا میخواستم

به شماهم توصیه میکنم از خدا بخواین که بی جواب نمیمونین

ماه آخر رسید.عزممو جزم کردم تا میتونم ورزش هارو انجام بدم.کلاسای بارداری رو مرتب شرکت کردم و خیلی تو اعتماد به نفسم کمکم کرد

همه بهم میگفتن تو نمیتونی خیلی لاغر مردنی 

بیا برو سزارین.تو کجا طبیعی کجا  

اطرافیان واقعا بهم اینطور روحیه میدادن

منم میخندیدم و تو دلم میگفتم برای اینکه روی شمارم کم کنم حتما میرم طبیعی

از خدا میخواستم بهترینو پیش بیاره.هر کدوم که صلاحه ولی بیشتر طبیعی دوس داشتم

ماه آخر روز دوساعت پیاده روی میکردم طوری که شبا از پا درد گریم میگرفت

ورزشارو مرتب انجام میدادم

اگه میخواین زایمانتون راحت باشه حتما این کارارو کنین

اوایل هفته آخر بارداری بودم که خونه رو مرتب کردم و خیلی زیاد کار کردم بهم فشار اومد

صبحش دیدم کیسه آبم سوراخ شده

زنگ زدم ماما همرا گفت برو بیمارستان

حتما ماما همراه بگیرین

هفته 38رفته بودم معاینه و دکتر گفت لگنت عالی نیس ولی بدم نیس

من به دعاهام به ورزشهام ایمان داشتم

رفتم بیمارستان.تصمیم گرفتم تو معاینه هام صدام در نیاد.موفقم شدم

درد داشت ولی قابل تحمل بود

گفتن دو فینگر بازی

شب بستریم کردن و کیسه آبمو زدن

مرتب دستشوییم میگرفت

خوابم میومد  این قسمتش سخته.

بهم گفتن بشین و تاب لگنی برو تا به زایمانت کمک کنی.دردام مرتب میومد و میرفت

مرتب معاینه میکردن

یه نکته.تو دردا فقط نفس عمیق بکشین.سرو صدا دردو بدتر میکنه.اینو تجربه کردم

چند ساعت بعد گفتن شش فینگر بازی 

بردنم اتاق زایمان

اونجاهم درد میکشیدم و ماما همراه کمکم بود

حس زور زدن بهم دست داد

فقط زور میزدم.انرژیمو صرف جیغ نمیکردم

بعد یک ساعت اینا ماما شکممو محکم فشار داد و نی نی اومد تو دستشون و بعدش صدای گریه پیچید تو اتاق.چه حس خوبیه

چندتا هم بخیه خوردم

سخت بود ولی شیرین بود

اونجا خدارو حس کردم

ورزشا واقعا کمکم بود

خدا به هرکی نداره بده اولادهای سالم و صالح

تو بارداری دعا کنین که واقعا گیراست  

عزیزم خداروشکر ک راضی بودی دوتا با هم فرق دارن یکی سزارین بهش می سازه یکی نمی سازه وبرعکس......

شما بیمارستان  خصوصی رفتید؟؟؟

من یه مامان کوچولوی ۲۱ساله ک یه پسر خوشگل ۲ساله دارم و یه تودلیه  ناناز  خدایا شکرت.🍼😇

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

دعاکنم منم این  حس هارو تجربه کنم

همسرمهربونم💏چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل بیست سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ..زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ..بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم ..💏

مبارکت باشه من که از زایمان خیلی می ترسم الانم که هنوز دو هفته به عروسیمه همش خواهرام میگن واسه زایمانت فلان کارو می کنیم منو می ترسونن

کاربری دست یه نفره 😜 اونایی هم که میگن کاربریشون دو نفرست دروغ میگن در جریان باشین😎بدرود😎

من عاشق بچم ولی از زایمان میترسم خیییلی میترسم به حدی که هرشب تا صبح خوابشو میبینم و صبح تا شب بهش فکر میکنم گاهی از ترسش گریم میگیره آخه من انقدر لوسم که حتی طاقت درد پریود ندارم بعد چه جوری درد زایمان تحمل کنم

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز