♥️ علاقه شدیدی به برنامه های تلویزیونی داشت من هم دیگر آن اواخر کلافه شده بودم دلم تنگ شده بود برای توجه کردن هایش کلی با خودم فکر کردم میدانستم غر زدن نتیجه ندارد که هیچ حتی ما را از هم دورتر میکند به ذهنم رسید برایش یادداشتی بنویسم بچسبانم روی کنترل تلوزیون که میدانستم بدون برو برگرد حتما آن را میبیند بعد از کار به خانه آمده بود و طبق معمول همیشه لباسش را که عوض کرد روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داد خودم را مشغول چیدن میز شام کردم اما حواسم زیرچشمی به او بود یادداشت را که خواند اصلا تلویزیون را روشن نکرد با تمام خستگی کارش آمد بغلم کرد آرام دم گوشم گفت دوستت دارم من برایش سحر و جادو ننوشته بودم فقط نوشته بودم: « از صبحی که شما میری بیرون تا الانی که نیستی خونه این تلوزیون منتظرت نیس. اصلا هم براش مهم نیست که نیستی اما این لباسی که تنم کردم برات این موهایی که بازشون کردم برات این چایی که دم کردم برات این میز شامی که چیدم برات تک تک شون شاهدن که من چقدر بیقرارم برای بودنت خبر از حال دلم دارن که چقدر دوستت دارم» این نوشته شبیه معجزه بود
من عشق به تو دادم و تو عمری به من درد/ این عشق چرا این همه بی رحم ترت کرد
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
خوب من،هنر عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها... زندگی ست دیگر...همیشه که همه رنگهایش جور نیست،همه سازهایش کوک نیست، باید یادگرفت با هر سازش رقصید،حتی با ناکوک ترین ناکوکش...اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن! حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند؛به این سالها که به سرعت برق گذشتند،به جوانی که رفت، میانسالی که می رود،حواست باشد به کوتاهی زندگی ! زندگی به همین آسانی می گذرد...