من 2جاری دارم ک ازم بزرگترن
عیدنوروزبود
شب ساعت8ونیم9 زنگ زد که بابام میخواد بیاد دیدن شوهرم(شوهرم 1ماه پیشش پاش شکسته بود وتوگچ بود*)
گفتش شام درست نکن من تدارک دیدم
گفتم یعنی چی این موقع میان نمیمونن
گفت نه سرپایی میان و میرن
گفتم باشه
بشوهرم گفتم
ناراحت شد گفت یعنی چی چه موقع اومدن و رفتنه
زنگ زد ب زنداداشش گفت بابات میاد گفت اره
گفت فلانی باهاش میاد؟داداششو میگفت
زنداداشش گفت نه هنوزازسرکارنیومده
پرسید واسه چی
شوهرم گفت هیچی میومد یه استکان چایی میورد جلو پدر زنش .(سعنی پذیرایی میکرد(
هیچی اوتااومدن ساعت 9 یا9ونیم شد یه یکی دوسلعتی هم موندن رفتن حدود 10 و خورده شد