از ديروز كه شنيدم فكرم خيلي مشغولشه
دلم ميخواد واسه شوهرم بميرم واسه بچگيه سختش واسه تمام ناراحتي هاي تودلش
خيلي وقتا وقتي منو نميبرد مسافرت هاي خانوادگيشون ناراحت ميشدم ميگفتم با اونا خوشهو دلش نميخواد با من باشه اما قضيه اصلا اينجوري نبود و بنده خدا از ترس و دلهره ي اينكه من نفهمم منو نميبرد
ديروز مادربزرگ شوهرم يه داستاني و تعريف كرد كه نميدونم الان من بايد چيكا كنم شوهرم ديگه بهش فكرنكنه