فیض بردیم... خداروشکر نمیترسم...ترس فقط گاااااهی میاد سراغم و بیشتر وقتا نمیترسم.
بابام توی شاندیز یه خونه باغ داشت,پر از دار و درخت , تهِ تهش خونه دو طبقه بود. ازوووون قدیمی قدیمیا که پنجره های چوبی آبی رنگ بلند و باریک داره,طبقه پایینش همه پر از تین روغن و خنزیل پنزیل بود. یعنی از بیرون فقط تین های روغن تا سقف خودنمایی میکرد.
طبقه بالا هم مکان زندگی بود که گاهی پدرو برادرام میرفتن شب میموندن. بابام شاندیز مغازه دار بود و گاهی ک کارش طولانی میشد نمیومد مشهد و شب رو با هرو داداشام یا یکیشون یا تنهایی اونجا میموند. خیلی هم مذهبیه.
من از زبون بابام چیزی نشنیدم ولی از زبون برادرام خیلی. داداش بزرگه خروس لاری گرفته بود تو باغ ک اگر تنها بود در امان باشه😁
وخونه هم طبقه بالاش یه ایوان بزرگ و طولانی داشت که همه اتاقها درهاش رو به ایوان بود ,کلی اتاق اتاق بود و توی هر اتاقی صندوق خانه داشت,قدیمیا بجا یخچال ازش استفاده میکردن و یه جای مثلا یک و نیم در سه یا چهار متری ته اتاق ها بود و تاریک و سرد بود و مواد غذایی رو اونجا میذاشتن. بابای من اونجا هندونه و سیب زمینی پیاز و این جور چیزا میریخت...( من یادمه خونه مادر بزرگمم از اونا داشت که یه پرده جلوش زده بود و یخچالشو مواد غذاییش و رختخوابهاش همه اونجا بود و من همیشه میترسیدم ازونجا و شبا خواب میدیدم یه چیزی شبیه میمون از اون تو میاد بیرون😁)
خلاصه, یه بار یکی از اقوام مجبور شدن با خانوم و بچه هاشون یکی دو شب اونجا بمونن, حالا اونا ۵تا بچه دارن و تعدادشون زیاد,بابای من و داداشم و مرد اون خانواده توی یک اتاق و زنو بچه های اون مرد هم اتاق کناری خوابیدن که نصف شب خانومه سراسیمه میاد در میزنه و شوهرش میره دم در میگه بیا جمع کنیم بریم اینجا جن داره,بدبخت انقدر ترسیده بود ولی بابام چیزی نگفته که نه دروغ بگه و نه بترسونه شون. بعدا خانومه گفته یک سره از اون اتاقچه یا صندوق خونه سر و صدای خش خش پیازا و تالاق و تولوق میومده...
داداشای خودمم که کم خاطره وحشتناک ندارن به قدری که داداش بزرگم میگه من با خروس لاریم میرفتم زیر پتو و میخوابیدم و آرامش داشتم. کوچیکه میگه یه بار با بابا تنها بودیم اونجا,نزدیک صبح که بابام رفته وضو بگیره, میگه دیدم یه دختری که صداش شبیه منی که خواهرشم باشه هی صداش مبکنه و میگه فلانی فلانی پاشو نمازه... اخه من همیشه بیدارشون می کردم.. میگه نیمه بیدار شدم و پتو رو کشیدم رو خودم و از این شونه به اون شونه شدم و بازم صدا میکرده ,یهو فهمیدم من خونه شاندیزم و ابجیم ک اینجا نیست,میگه با یه پرشی رفتم سمت چراغ و روشن کردم و دیدم هیچکی نیست
بعدش بابام اومدا داخل گفته عهههه تو بیدار شدی میخواستم بیام بیداارت کنم😁
یه بارم میگه شب بیدار بوده و برقا خاموش بوده و داداشمو و بابام خواب بودن و صدای باز شدن کشوی میز تلوزیون میومده و باز سمت آشپزخونه صدای ظرف...میگه به خودم ر...دم