یبار عموم میگفت
یه شب بیرون بودم رفته بودم سر یه زمین کشاورزی میگه تو اون تاریکی یکی از اهالی ده اومد پیشم گفت اینجا چیکار میکنی چرا وایستادی بیا بریم بدو بیا دنبال من پسر داییت گمشده عالم و ادم دارن دنبالش میگردن(پسر داییش داییه منه که اپن موقع خیلی بچه بود)
عموم میگه یه لحظه شکه شدم گفتم کی گمشده میگه طرف گفت خیلی وقته هنوزم که دیر وقته پیداش نکردن توام بیا دنبالم بریم دنبالش میگه بقیه اهالی رو نشونم داد که اون دور دورا چراغ به دست داشتن اینور و اونور میرفتن و اسم پسر دایی رو صدا میزدن میگه خیلی زیاد بودن دور بودن
عموم میگه گفتم داییم کجاس طرف گفت نمیدونم اونم حتما دنبالشه دیگه بیا بریم ما هم بگردیم اینجا نمون میگه هی همش سعی داشت منو با خودش ببره سمت اون اهالی که چراغ به دستن
عموم میگه بهش گفتم باشه تو برو من وسایلامو جم کنم پشت سرت بیام
میگه اون داشت میرفت میخاستم پشت سرش برم که یهو به ذهنم رسید گفتم چرا هیشکی به من چیزی نگفته اگه خیلی وقته گمشده بذا یه سر برم خونه داییم اینا ببینم در چه حالن میگه مسیرمو کج کردمو رفتم سمت خونه دایی در زدم دیدم همه تو خونه ان پسر دایی ام تو خونه خوابه هیچ اتفاقی ام نیوفتاده😐😐