این داستان رو می میخوام بگم خیلی غم انگیزه و هروقت یادم میوفته گریه ام میگیره.
عمه مادرم یه زن جوون بود ودوتا پسر کوچک داشت .توی خونشون جن از اون بدهاش داشته.زندگی میکردن.
عمه مادرم حامله ام بوده .یه شب که تنها بوده میاد سراغش .حالش بد میشه توی خونه به بچه هاش میگه یه سایه سیاه دیدم وانگار یکی پشت کمر با یه چیز اهنی فشار داده.
خلاصه نفسش میگیره تا اینها بقیه رو خبر کنن متاسفانه عمه مادرم خیلی جوون وزیبا بود فوت میکنه.
میگن توی غسال خونه که کفنش میکردن پشت کمرش جای یک دست بزرگ بوده فرو رفته بوده توی بین دوکتفش.
شوهرش دوباره ازدواج کرد متاسفانه دوباره به زن دومش زد چون تو اون خونه بوده ولی چون سریع بردنش پیش سادات روش قران خوندن خوب شد.
دیگه کسی تو خونه زندگی نکرد