من بعید میدونم کسی مثل من بابایی باشه من هییییچ رازی با بابام ندارم وقتی پیششم ساااعتها با هم حرف میزنیم توی سر و کله هم میزنیم کشتی میگیریم سر به سر هم میذاریم از هر دری صحبت میکنیم یک سره صدای شوخی و خنده مون بلند میشه
با مامانم هم همینطور پیششم سرم روی قلبش میذارم لباسشو بو میکنم لپش رو گاز میگیرم مشورت هامو ازش میگیرم میخوام بگم محبت بینمون کم نیست ولی با این حال توی این چند سال هرگز نشده با این حجم از دلبستگی به خانواده م شوهرمو تنها ول کنم برم پیششون ما ان شاالله امروز میریم پیش خانوادم.
من تونستم پنج شنبه این هفته رو مرخصی بگیرم ولی شوهرم نتونست
اون سه روزی که از پنج شنبه تا شنبه تعطیل هستمو بی خیال شدم و باهاش برمیگردم
زندگی مستقل تشکیل دادیم مثلا
با همسرت صحبت کن بهش بگو من از اینکه تو رو تنها بذارم حس بدی دارم دلم نمیخواد توی مضیغه باشی و این رفتن ها بینمون فاصله بندازه و محبتمون رو کمرنگ کنه
خیلی دلم میخواست که رفتنمون تایمش کم ولی پیوسته باشه و با هم باشیم چون دلم میخواد وقتی پیش خانواده م هستم دلتنگی تو رو نداشته باشم و همه عزیزانم رو کنارم ببینم
شوهر من بخاطر همین تنها نگذاشتن ها بارها بهم گفته حق تو اینه که پدر مادرت رو یکسره ببینی هر کی بود ول میکرد میرفت میموند خواهر خودشو مثال میزنه که یه ربع با مادرش فاصله داره هر پنج شنبه در میون تنها میاد پیش مادرش میمونه برای همین واقعا پایه ست که هر هفته پنج شنبه بریم جمعه برگردیم تا قبل از اینکه من مسئولیت دومم رو بهم بدن ما پنج شنبه میرفتیم جمعه برمیگشتیم ولی الان من خودم طاقت هفت ساعت مسیر رو ندارم
شوهرم همییییشه میگه در اولین فرصت تعطیلات باید بریم پیش خانواده ت
شده به زور چمدون بسته راهم انداخته هر روز دوازده ساعت در روز کار میکنه که فقط شرایطی رو محیا کنه که ما بتونیم از نظر مالی مستقل باشیم و به ارگانی وابسته نباشیم که بتونیم چند سال دیگه بریم شهر مامانم اینا زندگی کنیم
این پایه نبودنه رو ریشه یابی کن شاید اعتراض به رفتنته شاید با خانواده ت مشکلی داره دو ساعت و نیم واقعا راهی نیست