یادمه سال اول دبیرستان بودم.اونسال جدا از درس های دیگه یه زنگ داشتیم به اسم زنگ پرورشی...این زنگ به جای اینکه بیشتر درس محسوب بشه واسه ما حکم زنگ بیکاری رو داشت،البته هراز چند گاهی بعضی از دانش آموزا برای اینکه خودی نشون بدن در مورد یه مطلبی کنفرانس میدادن؛که البته من هیچ وقت جزء اونا نشدم.
من وچند تا ازدوستام می نشستیم و با هم اسم فامیل بازی یا بازی های دیگه انجام میدادیم یا میرفتیم پای تخته و جک تعریف میکردیم...خداروشکر معلم نازنینی داشتیم که اصلا سخت گیر نبود به قول امروزی ها کلا آدم باحالی بود و تنها درسی که همه کلاس درش نمره بیست گرفته بودن همین درس بود...خلاصه بدبختی ما وقتی شروع شد که همکلاسی عزیزمون تصمیم گرفت بره پای تخته و درباره ی خود هیپنوتیزمو پرواز جسم ازروح واین حرفا به قول خودش کنفراس بده یا بهتره بگم چیزای که تو اینترنت حفظ کرده بود رو بیاد به صورت شفاهی ارائه بده...وچاشنی این بدبختی این بود که معلم ما آقا تشریف داشتن.