تازه عروسی کرده بودیم وداشتم تومقطع پیش دانشگاهی درس میخوندم وقصدبارداری نداشتم اما خیلی سفت وسخت هم جلوگیری نمیکردیم چون سنم وآگاهیم کمتربود واطرافیانم کسی بعدازازدواج زود حامله نشده بود ومنم فکر میکردم به این زودیها حامله نمیشم بیشتر هم روحرف مامانم که میگفت مادیر زا هستیم خودش بعد پنج سال حامله شده بود ازطرفی هم ازخدا خواسته بودم که هرموقع به خیر وصلاحم بود بچه دار شیم چهلروز بعد از عروسی یهو باحالت تهوعی که اومد سراغم احتمال بارداری دادم وآزمایش دادم ورفتم مدرسه مامانم جواب آز روگرفته بودووقتی میخواسته ازجلوی مدرسه رد بشه دیده بود زنگ تفریحه اومد منو پیدا کرد ویه گوشه ای یواشکی بهم خبرداد که مامان شدی دخترم ،
با قراری که با خدا داشتم خوشحال شدم گفتم پس صلاح من بوده که الان بچه دار بشم وبعدها فهمیدم که واقعا هم همینطور بوده ،دیگه با اون حالتای ویار بیشتراز دوماه نتونستم مدرسه برم ازهمه بدتر بارداریم پیش معلما تابلو شده بود
خیلی مرتب دکترنمیرفتم سرم به درس وشوهرم کهاوایل ازدواجمون بودگرم بود پریودهای خیلی نامنظمی هم داشتم که بعدازعروسی هنوز پری هم نشده بودم دقیقا هم نمیدونستم چند هفتمه ماه رمضون نزدیک بود گذاشتم ماه رمضون تموم بشه وبرای اولین باررفتم دکترو سونو
۱۶ هفته بودم وبچه هم پسر بود همه چی به خوبی میگذشت توی کل اون نه ماه من یکبار آزودوبارسونو رفتم
دقیقا نه ماه بعد ازعروسیمون پسرنازم به دنیا اومد بهترین روزهای زندگیم بود که اونطور که باید قدرشو ندونستم باید ازهرلحظش لذت میبردم اسمشوبه انتخاب من وچون ماه عسل رفته بودیم مشهد گذاشتیم محمد رضا😍😍
محمد رضا بزرگ میشد ومن خیلی دوسش داشتم،بچه آروم وفهمیده ای بود،ولی شوهرم ازبچه بدش میومد دلیلش هم این بود که نتونسته بودیم مثل بقیه زوجهای جوون ازروزهای اوایل ازدواجمون لذت ببریم توی سالگرد عروسیمون محمدرضای سه ماهه بغلمون بود 😐😐