راستش خیلی دلم گرفته از موضوعی که دوسال پیش اتفاق افتاده و هنوز تو زندگیم جاریه.
قضیه خیلی مفصله ولی در همین حدبگم که شوهرم با خانواده ام قهره و اصلا رفت و آمد نداره.حالا ماه مبارکم در پبش و فکر نمیکنم شوهرم اجازه بده خونوادمو برا افطاری دعوت کنم.😔😔😔😔
هستم تعریف کن
موضوع اصلی خیلی طولانیه و حوصله ی هیشکی نمیکشه بخونه.فقط در همین حد میشه گفت ک مادرو خواهرم ب ما بد کردن خیلی بد.حالا شوهرم دلش شکسته و اصلا راضی ب دوستی نیس.موندم هاج و واج دوسال دارم غصه میخورم
جریاناتش چی بوده؟ با هیچ ترفندی راضی نمیشه به برقراری ارتباط؟ حتی اگه نری خونشون. با فامیلش رفت و امد نکنی مدام دلسرد باشی؟
کسی همچین مشکلی داشته تو زندگیش
میشه قضیه رو تعریف کنی
هستم ولی خیلی خستم
راستش ی سال پیش خواهرمو برای برادرش خواستگاری کردو اینا راضی بودن درست موقعی ک پسره پا پیش گذاشت برا خواستگاری ی خواستگار بهتر براش پیش اوند اونم ازدواج کرد .در اصل خانواده ی شوهرم سنگ رو یخ شدن .حالا شوهرم میگه خانوادش و کوچیک کردن و راضی نمیشه برا دوستی
چرا هیشکی نیس؟؟
وا خوب خواهرت خودش صلاح دیده اونو انتخاب کنه شوهرت به نظرم منطقی به موضوع نگاه نمیکنه .هرکی خ.استگاری کسی بره میشه سنگ روی یخ ؟
خب از خونوادت بخواه پیشقدم بشن برای اشتی. چون بلخره کمی مقصر بودن
من سر یه لج و لجبازی بابام با شوهرم دعواش شد. شوهرم قطع ارتباط کرد. من از پدرم خواهش کردم رفت پیشش یکم باهاش حرف زد چندباری هم تلفن کرد دعوتش کرد تا درست شد. الان شوهرم میگه پدرت خیلی عاقل بود و بزرگواری کرد
خواهرت حق داشته
