شوهرم شش ماهش بود که سارا با هزار ترفند خودش رو وارد زندگی پدر شوهرم کرد و مادرشوهر بیچارم رو فرستاد شهرشون و خودش جای اون رو گرفت ... چهره زیباتری نداش ولی اگر از من بپرسن میگم راهش رو با جادوجمبل درست کرده بود که پدرشوهرم به خاطرش همه پلهای پشت سرش رو خراب کرد...
اون هیچ وقت نتونست به شوهر من بهچشم پسرس نگاه کنه از همون اول بچگیش براش یه نامادری بود شوهرم می گه یه بار از صبح تا شب وسط زمستان گرسنه و تشنه میزاردش تو موتور خونه ساختمان و با یه چیزی خودش رو زخمی می کنه و می اندازه گردن شوهر من و پدر شوهرم بعد از دعوا اون رو میبره خونه مادربزرگش...اونجا بزرگمیسه
خیلی بی پشت. و پناه است از همه بدتر اینکه شخصی مدام ترور شخصیتیش می کنه هم اون رو هم من رو تو کل فامیل کمتر کسی که ما ببینه و یه جوری نگاهمون نکنه...
دو سال شوهرم مدام تعدیل نیرو می شه و هیچکی کس از فامیل هاش کمکمون نمی کنن تازه به اون کلی تیکه و کنایه و زخم زبون می زنن
راستش حالم خیلی بده احساس می کنم دارم کم میارم...
