دوستان لطفا نظرتونو بهم بگيد واقعا خستم و راهنمايى ميخوام تورو خدا سركوفت بهم نزنيد بخدا داغون تر از اونم كه فكرشو كنيد ٢سال و نيم از روزى كه با نامزدم آشنا شدم ميگذره روزى كه باهاش آشنا شدم فكر نميكردم واقعا يه روز به فكر ازدواج باهاش بيفتم همش فكر ميكردم خب اينم مثل پسراى ديگست بار ها اينو بهش گفتم اما همش ميگفت من بهت ثابت ميكنم همون شب اول كه ديدمش گفت من به عشق به يه نگاه اعتقاد ندارم اما واقعا ميخوامت و لطفا تو هم به اين موضوع فكر كن منم كه خسته از تموم دنيا گفتم باشه و تو دلمم خنديدم و گفتم خودتى من دخترى نيستم كه با اين حرفا خر بشم ٣،٤ماهى گذشت تا ديدم واقعا انگار با همه پسرا فرق داره تموم ايده آل هاى منو داشت يه پسر مهربون لارج با محبت خوشتيپ و كار و وضع ماليشم خوب اما اين بيشتر از همه منو جذب خودش ميكرد كه با وجود دار و ندارش شده بود هركارى كنه از سركار زود ميومد و هرشب با يه دسته گل بزرگ و كلى سورپرايز و بهترين رستوران غافلگيرم ميكرد نميدونستم چطورى اما روز به روز بيشتر عاشقش ميشدم مامانم از رابطه ما خبر داشت و اونم واقعا دوسش داشت
ميدونم جديدا داره يه چيزايى رو ازم مخفى ميكنه بهش حق ميدم خيلى ندارى خانوادش و فرق گذاشتن خانوادش بين اونو داداشش و تو سرش زدم اما بخدا خودم خيلى داغونم خسته شدم از اين وضع
اصلا ديگه اون آدم سابق نيست مامانم ٤ميليون واسش كادو گرفته اصلا تولد مامانم هيچى نگفت من يه بليط سفر خارجى گرفتم دادم بده كه مامانم ناراحت نشه حتى يه شاخه گلم نگرفت
اصلا موضوع مالى نيست بخدا تو اين يه سال كلى كمكش كردم ٢٠،٣٠ تومن دستو همينطورى بهش دادم مساله اينه اصلا به چشمش نمياد و يه حالت وظيفه اى بعد نامزدى پيدا كردم