خیلی طولانیه قضیش.. بحث ما به خانواده هاهم کشیده شد. طوری که خانوادم گفتم دیگه حق نداری جواب تلفن و اسشو بدی و یا حتی یه لحظه ببینیش و فقط طلاقتو میگیریم.
البته تو اون دعوا دوتامون مقصر بودیم.
اولای دعوا که هیچ خبری ازش نبود ولی کم کم شروع کرد به اس دادن که من جوابشو نمیدادم. مثلا من اشتباه کردم. دلم برات تنگ شده و اینا.. یه روزم که دیگ داشت برامون یه عالمه غذا آورد که هیچکس نرفت پایین و خودش اومد گذاشت تو حیاط و رفت و بلافاصله بعدش اس داد کاش حداقل میومدی پشت پنجره میدیدمت.
یبار داشتم از سرکار برمیگشتم دیدم اومد جلوم و گفت بیا سوار شو کارت دارم. منم چون با همکارم بودم و نمیخاستم زیاد جلوی اون ضایع شه رفتم. بعدش شروع کرد به معذرت خواهی و اینکه تو هم مقصر بودی و این حرفا.منم بهش گفتم دیگه تمومه حالا که کار به اینجا رسیده و خانواده ها خبر دارن فقط طلاق. اونم گفت بخدا قسم که اگه قرار باشه این اتفاق بیوفته من یه بلایی سرخودم میارم. منم گفتم دیگه برام مهم نیس.
وقتی دید که نه واقعا قضیه جدیه گازو گرفت و رفت خونشون. منم داشتم میمردم از ترس که اگه مامانم اینا بفهمن منو زنده نمیذارن.
شروع کردم به گریه کردن که تو رو خدا بذار برم و شرایط و آماده کنم و بعد کم کم بیا برای آشتی. اونم گفت میدونستم تو رو پر کردن و نمیذارن برگردی ولی تو زن منی و بقیه حق ندارن دخالت کنن. همونجور که من زدم تو دهن خانوادم که میگفتن حالا که نمیخاد برو طلاق بده و بهتر از این برات زن میگیریم و خیلی حرفای مفت دیگه تو هم باید بزنی تو دهن بقیه. مهم ما بودیم که فهمیدیم اشتباه کردیم و دلیل بر جدایی نمیشه. و زنگ زد مامانم و گفت زن منه و من دیگه نمیخام ازم دور باشه.
بعدم برد خونشون و روز بعدشم نذاشت برم سر کار ومثلا منو برد تفریح و هدیه خرید که دلمو دوباره بدست بیاره. بماند که وقتی رفتم خونمون چی به روزم آوردن مامانم اینااا...
ولی خوب الان خیلی خوبیم خدا روشکر... دعوا میکنیم ولی خیلی کوتاه و از این مسئله یاد گرفتیم که جلو هیچکس دعوا نکنیم