ده سال پیش ک پدرم فوت شد مادرم میخواست بره دنبال زندگیش و میخواست ازما خلاص شه مخصوصا منکه دختر بزرگش بودم و باوجودمن نمیتونست راحت باشه وهرکاری میخوادبکنه،منوانداخت ازخونه بیرون یه شب توخیابون خوابیدم تاپسری ک الان شوهرم شده کمکم کرد و برام پانسیون گرفت،بعد یکی دوسال باوساطت بزرگی برگشتم ب اون خونه جهنمی
برای ازدواجم ک کاری نکرد وجهیزیه مو بابدبختی ازخیریه جور کردم درحالی ک اوضاع خیلی بدی نداشتیم ازلحاظ مالی