من واقعا خیلی احساسی بودم و هستم و خیلی بغلی
چون تو زندگیم مادر نداشتم تا بغلم کنه با مادر بزرگم زندگی میکردم که ایشون هم فارغ از هر گونه احساس حتی یه بوس تو همه عمر مجردیم فقط سرکوفت بقیه نوه ها
پدر خوبم فوق العاده مذهبی سخت و تعصبی
یادمه تنها یک بار برای چند ثانیه بغلم کرد ولی ناگفته نماند همه عمرشو وقف بچه هاش کرد
منم در حسرت مهربونی و اغوش
درگیر مردی شدم بدون احساس
خودم خیلی میرفتم طرفش ولی سنگدلی هاش باعث شده از چشمم بیوفته دیگه حاضر نیستم خودمو ببرم تو بغلش دیگه حاضر نیستم درگیرش باشم شاید قراره همه عمر محبت نبینم ولی خودمو که دارم
وقتی برای خودم ارزش قائل باشم پرم وقتی هدف داشته باشم و افسرده نباشم راحتتر باهاش کنار میام