نصف شبی یه خاطره ی دردناکی یادم اومد حالم خراب شد
تقریبا پونزده سال پیش مادرم میرفت خونه ی کسی کار میکرد.اونا یه زن و شوهر عقده ای به معنای واقعی بودن.مادر من اصولاً زن مظلومی بود زنده بی دلیل بهش اهانت میکرد.مادرمم پیام داد بهش گفت دیگه نمیتونه بیاد از بس بدرفتاری میکرد.زنه تو پیام دوباره فحش داد من نوشتم چقدر بی ادبی زنگ زد دوباره فحش داد.آخر سر رفته بود پولشو بگیره با برادر کوچیکم که پنج سالش بود.مرده چندتا اسکناس پاره پوره صدتومنی انداخته رو صورت مادرم و اونجوری که مادرم تعریف میکرد به صورت وحشیانه ای بچبهش حمله کرده میخواسته کتکش بزنه و بردارم حسابی ترسیده بود و گریه کرده بود.الام یهو یادم اومد احساس خیلی وحشتناکی دارم