من امروز سواری دیدم؛
مست و رنگین،
جامی در دست و سری بی دستار.
شلاق
بر تن پر زخم الاغ فرود آمد
سوار خندید :
«زندگی زیباست، حیوان، نیست؟»
الاغ سر به زیر انداخت،
پوزه بر خاک کشید و زیر لب غرید.
«از چه می غُری؟
آن سو ابری صلح جامه پوشیده،
خورشید میتابد،
غنچه ای آن گوشه میخندد.
سبزه ها میرویند،
و افق،
افق کجاست؟
نسیم به کدام سو میسپارد جان؟》
سوار سرخوش از باده،
انگشت بر زبان کشید و بالا برد.
ناگاه، دستی،سر حیوان را به سمت و سویی برد...
«داشتم میگفتم،
زندگی زیباست؛
کشاورز در کشتزار شادی میکارد
آسمان شوق نظر در زمین دارد
نفس ها همه اینجایند...»
لحظاتی سکوت...
درخشش چشمی در امتداد دشت
و بعد، غرش شلاق...
《نه!
نه، حیوان.
سر چرا چرخاندی؟
از افق دور شدی
نکند در پی چمنزاری؟
از چه مینالید حیوان ها؟
میگویید عدلی نیست؟
همه در ظلمند؟
اه نادان ها!
این مگر خود، عدل نیست؟
با این حال،
من هنوز میخوانم:
نفسها لحظه میسازند،
اما در سینه بعضی ریه ها قفل شده.
ابر،گرچه سفید است،لیک
از آستینش میچکد قطره های خون
کشاورز شادی می کارد،اما یادت نرود حیوان!
شادی،محصولیست که هزینه میخواهد
و من؛در این میان معرکه میگیرم
جام بالا میبرم،
شلاق را پایین.
آه آری،
زندگی با من
سر یک میز باده مینوشد
و اما تو....تکرار کن حیوان!
زندگی زیباست...