پسرداییم و زنش
خونشون تقریبا نزدیکمونه پریشب و چند شب قبلشم خونمون بودن باز امشب اومدن حوصلشونو ندارم دیگه یه بچه ی رواعصابم دارن که...
تازه از یه شهر دیگه اومدن اینجا فقط ما نزدیکشونیم دیگه ول نمیکنن هر دیقه خونمونن مامانمم خسته شده ولی روش نمیشه بگه بهشون
دارم گریه میکنم بچشون هردیقه میاد تو اتاق مجبورم پشتمو کنم بهش که نبینتم بره بگه به بقیه ینی هردیقه امکان داره بزنم تو دهنش کللل اتاقمم ریخته به هم
خدایا این چه عذابیهههههه مامانم داره صدام میزنه همش