خیلی طولانیه خلاصه اش رو میگم ....من بچه بودم مادربزرگم وقتی تنها بود خونشون پیشش میخوابیدم بعد. خونشون حیاط دار هست و منطقه خونشون جای خوبی نیست یعنی زیر کوه هست ... دیوارشون کوتاه بود به راحتی دزد میتونه دزدی بکنه ...یک شب خوابم نمیبرد مادربزرگم خوابیده بود همزمان باد شدید هم میومد ... صدای باز شدن در انباری رو شنیدم ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما خیلی ترسیدم ... میخواستم مادربزرگم رو بیدار کنم اما حس خوبی نداشتم احساس میکردم اگر بیدارش کنم اتفاق بدی میفته... چند تا دزد انباری مادربزرگم با خودشون کیسه های برنج با روغن میبرند همونجا سیگار هم میکشن و تو انباری رها میکنن... مادربزرگم ترسو نیست اگر بیدارش میکردم قطعا بیرون میرفت اما نگران بودم واسش اتفاقی بیفته بنظرت باید مادربزرگم رو بیدار میکردم ؟
کاش میتوانستم به زمان تو سفر کنم .. دوباره خندیدنت را ببینم .. بهت میگفتم نگران نباش این حادثه تلخ زندگیت یک روزی فراموش میشه ...ناراحت و غمگین نباش گرچه بزرگ بشی زخم قلبت خوب نمیشه اما وقتی بزرگ بشی حالت خوب میشه ... 💔