من امروز سواری دیدم؛
مست و خوشرنگ،
جامی در دست و سری بیدستار.
شلاق بر الاغ فرود آورد
خندید و خواند:
«زندگی زیباست، حیوان، نیست؟»
حیوان سر به زیر انداخت،
پوزه بر خاک کشید و زیر لب غرید...
«ابرها صلح پوشیدهاند و در حوض آسمان،
ماهی چه آزاد میرقصد.
خورشید میتابد،
مهر میافشاند
غنچهای آن گوشه میخندد.
سبزهها میرویند،
رود میخواند و میخواند...
و مگر میشودبه نسیم اطمینان نداشت؟»
انگشت سبابه در دهان کشید
بالا برد.
ناگاه،سر حیوان به افق کج شد.
«داشتم میگفتم،
زندگی زیباست؛
عشق میبارد
روز میسازد،
نفسها همه اینجایند...»
نه.
نه، حیوان.
چه شد؟
سر کج کردی به چمنزار؟
حرف از نفس آمد و سر خود شدی؟
از چه میگویید؟
میگویید عدلی نیست؟
شما حیوانها،همه از ظلم مینالید
و من نمیفهمم، نادانها!
این مگر خود عدل نیست؟
با این حال،
من هنوز میخوانم:
نفسها لحظهها را تداعی میکنند،
اما در سینه بعضی ریه ها قفل شده.
ابر،
جامهاش سفید است
اما خون از آستینش میچکد
آسمان چنان آبیست
که نمیتوان خورشید را در پس تیرگی هایش دید
و من؛در این میان معرکه میگیرم
جامه بالا میبرم،
شلاق را پایین.
آه آری،من هنوز میخندم
من هنوز میخوانم:زندگی زیباست...