یه همسایه داریم دوست شوهرم مرد خوبیه همسن شوهر خودم هست جوونه دوتا بچه کوچیک دارن زنشم همسن منه داستان عشق و عاشقیشون یه شهرو پیچیده بود بهم رسیدن الانم زندگی عاشقانه وخوبی دارن
شوهر من سرکاره از صبح پکیجمون خراب شده رادیات ها گرم نمیشدن این اقا لوله کشه وسردر میاره
اومد با پسرکوچولوش درست کنه منم بچه هام کنارم
من زندگیم بد نیست اما زیاد عاشقانه نیست ینی قبلا بود الان دیگه نیست بخاطر هزار دلیل
وقتی دیدمش تو دلم گفتم خوش بحال زنت یه مرد اروم وهمه چیز تموم
حسودیم شد...یکی دوبار صدام کرد یه چیزایی رو بهم توضیح بده من هیچی نفهمیدم نگاهش نکردم اما هواسمم ب توضیحاتش نبود ب خودش بود
خدا منو ببخشه من قصدم اصلا چیز دیگه ای نیست وهمچین ادمی نیستم
اما کمبود دارم خیلی زیاد...خیلی زیاد...