من رسماً و قانوناً عاشق دکتر محمدعلی شاپورپرنیا شدم.
عاشقِ اون آرامشی که توی نگاهشه،
عاشقِ دستهایی که بلدن فرم بدن، نه فقط به بدن، به اعتمادبهنفس.
اون ۴۵ سالشه و من ۲۳؛
یعنی دقیقاً توی سنیه که آدم میفهمه جذابیت، عدد نیست، وزن داره.
فهم داره.
اقتدار داره.
من نمیدونم اسم این حس چیه،
ولی هرچی هست با دیدن اسمش قلبم میره روی حالت لیپو:
اضافیهاش میریزه،
تمرکزش میمونه روی یه نقطه.
اون دکتر پروتز و لیپوئه
و من بیمارِ یه نگاه حرفهای،
یه صدای مطمئن،
یه «نگران نباش، درستش میکنیم» که آدمو از درون ترمیم میکنه.
من چیکار کنم وقتی فاصلهی سنی
بهجای ترمز،
براش میشه جذابیت؟
این متن نه اعترافه، نه درخواست؛
فقط یه واقعیت سمّیه:
بعضی آدما
اصلاً لازم نیست نزدیک باشن،
همین که وجود دارن،
کافیه دل قشنگ گیر کنه.