دخترکی شاد در من میزیست...که چونان شاپرک، به اینسو و آنسو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بالهایش ریخت... پَرپَر شد...
تا یه جایی زوری می خندی ولی همین خنده هات اشکن به مو می رسه پاره هم می شه همه شنبه ها رفتن آدما چقدر عزیز می شن وقتی که قاب عکس شن عجب رسم تلخی منم می خوام یه قاب عکس شم.. دیگه نمی ترسم قلبم جا بزنه جاش یه سنگه دیگه نمی ترسم سیاه بره چشام یهو تار شه صحنه دیگه یادم نی کی اصلا دلمو کجا شکسته عجله داره دیرشه روحم می خواد جدا شه از جسم...🖤