هی چه دور و زمونه ای شده....
من یه پسر ۱۹ ساله ام
من با یه دختری اشنا شدم که ازم بزرگتر بود خیلی دوسش داشتم نزدیک به دو سال رابطه داشتم باهاش
اونم دوسم داشم
اما سرد شد و تهش ازدواج کرد
من خیلی اذیت شدم خیلی
بهم قول دادیم که سمت هیچکس نریم اگه جدا شدیم
من رو قولم موندم بعد ازدواجش ولی خیلی سخت بود برام تنهایی
تا این که بیماری گرفتم(سرطان)
دیگه عمل و شیمی درمانی و اینجور چیزا دوزار قیافه ای هم که داشتم از دست دادم
تو بیمارستان یه همراه که دختر خانومی بود با من دوست شد یه هفتا اونجا بود
ولی وقتی که رفت از بیمارستان کلی حرفه بد به من زد گفت تو مریضی بدرد من نمیخوری
شیمی درمانیم تموم شد موهام کم کم دارن درمیان
ولی سمت کسی میرم اولش خوبن ولی بعد میگن تور نمیخوایم(قیافه نداری / پول نداری / ماشین نداری / بیماری داری) خداییش این حقم نیست که اینجور عذاب بکشم
همش با خودم فک میکنم خدایا من دله چه کسیو شکستم که اینجور دارم جواب پس میدم، کارم شده فقط با خاطراتی که داشتم خوش باشم
یه پسر جوون که تو این سن باید از جوونیش لذت ببره نشسته فقط تو خونه
بخدا دلم خیلی گرفته به هرکی پیام میدم میگه کار دارن بعدا پی ام میدم ولی میپیچونه و میره دیگه خبریم ازش نمیشه
گفتم بیام اینجا حداقل حرف بزنم سبک شم
تنهایی سخته
تنهایی وقتی خوبه که از اول تنها باشی وقتی یه نفر میاد تو زندگیت و تنهاییت رو بهم میزنه بعد میزاره میره از اون موقع به بعد تنهایی دیگه زجر اوره
هی روزگار...