ازجوانی گله دارم زجهانت سیرم کوله باری زحسرت زهمه دلگیرم من سرو پای خیالم همه سال بیمارم تا سحر خواب ندارم نه کسی میداند نه کسی هست که چون خود به کنارم ماند من و جام و می و مطرب همه دیوانه شدیم گویی از شهر خود دور و بیگانه شدیم تو کمی حرف بزن من به غمم میبالم سربی کسی سلامت که شده احوالم تو چه دانی زجهانم که نداری طاقت تا بریزم غم اسرار نهانم بیرون من همانم که در اوج جوانی نه جوانی دیدم نه جوانی دیدم نه جوانی دیدم
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
نمیدونم خانومایی که میگن زیاده چند وقته نرفتن خرید
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی