امروز من نمی خواستم برم جشن
زنگ زدن گفتن بیا می خوایم لوح بهت بدیم
من رفتم بعد دوستمم اومده بود
وقتی اسمم خوند بلند شدم موقع برگشت دیدم دوستم یه جوری شده خواهرش با کینه و اخم به من نگاه می کرد
بعد که دوباره سر یه سمت دیگه رفتم بالا جایزه بگیرم موقع برگشت
نشستم گفت رو چه حسابی تورو انتخاب کردن بعد از جلسه پاشد رفت
مامانم می گفت فکر نمی کردم این قدر حسوده