سالهای اول ازدواجم وقتی میرفتم خونه اش میوه هاشو تو کابینت قایم میکرد . ناهار نیمرو میزاشت یا میگفت ماخوردیم خودتون یه چیزی بخورین . خونه شون شهر دیگه ست . بعد میرفت تو اتاق یواشکی غذا میخورد ولی ناهار شام بهمون نیمرو یا دوغ میداد. . میرفت تو اتاق با دختراش یواشکی میوه و اجیل میخوردن ولی برای ما هیچی برای پذیرایی نمیاوردن . یه بار دخترش سرسفره گفت مامان چرا چند روزه غذا نمیپزی. ضعف کردم . مامانشم خندید گفت باشه از فردا . فهمیدم من میرم این کارو میکنه . برای همین دیگه نرفتم . بعد ب شوهرم میگفت بیاین . چرا نمیاین . الان خودش میاد خونه اش مث مغولا شبیه خون میزنه ب مواد غذاییم من میرم سرکار این هر چی گوشت دارم میپزه میخورن .
میخوام برای حرص دادنش اخر هر هفته برم ۳ روز بمونم خونش تا جوونش دراد . شوهرمم بفهمه