دیگه دارم پیر میشم از دستشون😱🤯
خونوادم خیلی سمی هستن و اذیتم میکنن خواهرم ده سال شوهر کرد و یکبار مارو دعوت نکرد خونش حتی یکبار و همیشه سواستفاده حتی مالی هم میکرد دیگه ول نمیکرد اسباب کشیشم مینداخت گردن مامان بابام
ماشینم داشتن میرفتیم مهمون ماشین نمیاوردن با ماشیم ما میومدن تازه میگفت من باید پشت فرمون بشینم که جام تنگ نباشه اسکل ،
یه بار گیر داده بود که بره خارج بعد فامیلمون گفت کسیو داری ساپورت مالکیت کنه؟ گفت آره مامانم🫥شوهر داشت!!!!!!!!
هروقت میرفتم دیدن بچه نورسیده یا عروسی پول نمیاورد با ما میومد
کلی خرج جهیزیه و کادوی طلا و سکه براش شد که بهش دادن مامانم اینا و مراسمش و طلاهای محردیشم برد و حتی خونه براش گرفت بابام و همشو فروخت آب ریخت روش
ده سال نود درصدشو غذا درست نمیکرد مامانم زنگ میزذ براش میبرد یا میاوردش خونمون یا میومد خونه ما میخورد
یه بار رفتیم عروسی من رقصیدم دوست مامانم بهم پول داد بعد ار عروسی گیر داده بود که چرا به من پول نداد😳
بعد یه چیزی برا من خریدن اونم بزور زحمت و تلاش خودم که یک دهم خرجای اون نمیشه تازه من گفتم ازدواج نمیکنم اونوقت از اون موقع با من حرف نزد
و گوشی خریدم میومد خونمون داد میزد که من گوشیم خرابه
حتی من بچه بودم برا مهدکودکم اجرا داشتم لباس مخصوصشو باید میپوشیدم گیر داد که این لباسو من باید بپوشم😳 و نذاشت من بپوشم ، مهدکودک من بود!
چندسال هم طبقه پایینمونو رایگان بعنوان انباری برده بودن بدون هیچ پول آب و برق و گاز یه واحد کامل بود
حالا اینا به کنار الان....... خیانت کرده به شوهرش که عاشقش بود و خیلی خوشتیپه ، با دوستاش رفته جایی و اونجا با یه آقا دوست شده و مشروب خوردن اونشب اونم بوده و حدود دویست تاکه شوهرش دید پیامارو و
بهش گفته بوده خواستی پیام بده که شوهرم نفهمه بعد شوهرش میفهمه این التماس میکنه که ببخشتش و اونم میبخشه بعدش دوباره میره تولد یارو رو بهش تبریک میگه بعد از سه روز!
بعد میگه من خیانت نکردم چیزی نبوده
و شوهرش رفته درخواست طلاق داده آخه گفت اینا به کنار وقتی یه ذره وضعم بد شد بهم گفته بی عرضه منی که زندگیمو براش گذاشتم این منو سوزوند
بعد مهریشو بخشید که شوهرش به کسی نگه بعد از یه مدت زد زیرش گفته بود مهریه ندی میندازمت زندان تو چرا با دوستای همجنس خودت رفتی بیرون😨
تازه شوهرش به خاطر این دوستاشو ول کرد موقع ازدواج که بیاد شهر ما
طبقه پایینمون خالی بود چند سال من رو مخ مامانم اینا کار کردم که اجاره بدیم خونه رو و یکی بهتر بریم حالا که راضی شدن و بازسازیش کردم حتی تنهایی رفتم کاشه توالت و کاشی خریدم و غذا برا کارگر درست کردم اونو آوردن اینا وسایل اونو گذاشتن راحت ریدن به من
خودشم آوردن بالا اتاقی که وسایلم هست
و ازش متنفرم اصلا حس خوب ازش نمیگیرم حس خفگی و سنگینی دارم
از وقتی اومد کلی اتفاق بد برام افتاده همه هم از اون دفاع میکنن و سمتش رفتن با من دشمن شدن
هرچیز کوچیکم ازم ببینه یا یه نگاه بهم کنه فورا میره تقلید میکنه ولم نمیکنه
از ترسش از وقتی اومده هیچی نمیپوشم لباس کهنه میپوشم
اصلا آرامش ندارم
بعد هرکاری میخواد میکنه و بیرون میره و میاد غذا آمادس مامانم همیشه در حال آشپزی و کلفتیه براش