مامان گفت خیلی پیر شدی. بعد گفت ریشهات سفید شده، صورتت رو بزن مادر. بعد پاشد رفت توی آشپزخانه، سرش را گرم کرد به چای دمکردن. فهمیدم غمگینش کردهام. خنداندمش، بوسیدمش، و قول دادم صورتم را همیشه اصلاحشده نگه دارم. موقع خداحافظی گفت برو یه سر پیش بابات. حرف را عوض کردم، نگفتم با بابا قهر کردهام.
بعد رفتم گوسان. پاچه همه را گرفتم، شب بقیه و فرصت هفتهای یکبار شفاگرفتن خودم را خراب کردم، و بعد با دوستانم خندیدیم. خیلی خندیدیم، و وسط حرفها فهمیدم تقریبا یکسال است دوستانم خانهی من جمع نشدهاند. تنها کسانی که با من معاشرت دارند، تنها جمعی که تحملم میکند. تازه فهمیدم خانم پیر همسایه چرا آنشب پرسید خانوادهام شهرستانند یا خارج. لابد برایش سوال شده این زندانی، چرا ملاقاتی ندارد.
در خانهی نوجوانیم، همسایهای داشتیم که تنها زندگی میکرد. کسی به ملاقاتش نمیآمد، و به ندرت از خانه خارج میشد. من و خواهرم انسیه و بچههای همسایه، اسمش را گذاشتهبودیم زندانی شماره هفت. به مامان گفتم شدهام زندانی ۴۰۱. گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی دوستت دارم. حالا دارم به تنهایی بزرگم فکر میکنم، دستساز و وسیع و امن. بله، جای مناسبی رسیدهام. خوب است که از همه به قدر کافی فاصله دارم و زخمیشان نمیکنم.
صبح باید بروم کوه. باید با سگهای درکه اختلاط کنم، مخصوصا با سگ پیر سیاه بالای دوآب. یا با گربهی یکچشم جوزک. باید با موجودات زنده معاشرت کنم، و دعوتشان کنم به املت، یا تن ماهی، یا گریه.
بخواب پیرمرد. الکل دردت را دوا نمیکند، چه برای تزریق مسکن روی پوستت بمالند، چه سرازیرش کنی به حلقت.
در تاریکی دراز میکشم، و صبر میکنم تا صدای زنی از دوردست برایم لالایی بخواند. به محسن گفتم تو از آخرین جزیرههایی هستی که برایم ماندهای، و نگفتم این پارهچوب فرسوده برای رفتن تا جزیرههای اندکش بیش از حد پوسیده است. .
و به سلامتی جام بعدی و گیجی، آقای زندانی. هیچچیز از تنهایی بزرگتر نیست، جز اعتیاد تو به زندگی.
یکساعت چشمهایت را ببند، و دلفینی باش که دست از شنا برداشته و کف تاریک دریا دراز کشیدهاست