گفتم چهار ساله ازدواج یک بار خونم نیومدن هربار یه بهانه تراشیدن وقتایی هم که گیر دادم بیاین دعوا درست کردن. من کودکی بدی داشتم همیشه کتک میخوردم تا ۲۹ سالگی که ازدواج کردم بعد از ارشدم. همیشه توو زندگی رو پای خودم بودم همیشه سعی کردم قوی باشم متاسفانه چون گزینه دیگه ای نداشتم💔
بعد از ازدواج از شهرستان اومدم تهران و از شهرمون تا اینجا ۵ ساعت یا کمتر راه هست.
مادرم خودشیفته ست خودش رو قدیس و نزدیک به خدا میدونه با همه زنها مشکل داره عاشق گربه هاست و کل خونه اش در از گربه خیابونی هست. بابام هم اعتیاد داره و رفیق بازه همیشه اختلاف دارند. هیچ وقت توو زندگی بچه هاشون رو دوست نداشتن مخصوصا من رو.
مامانم همیشه فتنه میانداخت همیشه کاری میکرد بابام کتکم بزنه خودش ماجرا درست میکرد من کاری میکرد بزرگش میکرد به بابام میگفت و ....
از وقتی ازدواج کردم مادرم نیومده خونم جهازم رو ندیده دست پختم رو نخورده.
حالا من باردارم ۸ ماهه. موقع جنگ رفتیم خونشون از روز دوم مادرم شروع کرد بهانه تراشی و آخرم دعوا انداخت خدا شاهده سر ناهار. خلاصه جمع کردیم برگشتیم تهران. دو ماه دوماه زنگ نمیزد خودم زنگ میزد. یک بار زنگ زدم گفتم چرا اینقدر بی عاطفه ای چرا سراغمو نمیگیری فحش داد گفت کثافت اشغال بیشعور قطع کرد.
چند هفته پیش خودش زنگ زد گفت دارم برات وسایل بچه میخرم. چند وقت گذشت دیدم خبری نیست زنگ زدم بهش گفت هر وقت این گوه رو نخوردم اون وقت بگو!
منم به داداش مجردم گفتم بهش بگه من هیچی نمیخوام.
دیشب مامانم زنگ زد با عذاب وجدان که خرید کردم آدرس محل کارت رو بده بفرستم منم گفتم دستشو رد نکنم حتی جورابم خریده عزیزه آدرس دادم گفتم. دوباره زنگ زد گفت واقعیت نخریدم فعلا پول ندارم من گفتم «مامان تو که گفتی خریدم » گفتم« مامان من بخدا هیچی نمیخوام حسرت به دلم مونده بیای خونم در حق من کوتاهی می کنی» فقط همینو گفتم بخدا اصلا بد حرف نزدم. قطع کرد من زنگ زدم داداشم گوشی رو برداشت دیدم مامانم داره های های گریه میکنه باور کنید انگار کسی کرده باشه میگفت من بهش دری وری گفتم.
شب بابام بعد مدتهاااا به هم واتساپ پیام داد هرچی دهنش بود بهم گفت انگار نه انگار حامله ام.
تا صبح تکون های بچم کم شده بود و من تا صبح گریه کردم
پیام بابام رو کامنت می کنم