۶سال زندگی کردیم ، اصلا انگار منو هیچوقت اونطور که باید ندید
خیلی کم بیرون میرفتیم همش میگفت کار دارم درس دارم
دانشجو بود شاغل نبود باباش خرجیشو میداد
فقط موقع رابطه اوکی بودیم
حس میکنم ازم سواستفاده شده
هرچی میخواستم میگفت ندارم
هرچی صبر کردم تا بره سرکار مستقل بشه نرفت
الکی عمرم رو هدر دادم
هم دوستش داشتم هم متنفر بودم ازش
الان که طلاق داده یکم دلتنگش میشم بعد با خودم میگم دلتنگ چی شدی ؟؟ توجهی که بهت نمیکرد؟ اذیتایی که میکرد؟ ارزشی که برات قائل نبود؟
سر اینکه دخترای داف و پلنگ رو آنفالو کنه ، باهام بحث میکرد آخرم خودمو آنفالو کرد
اصلا نمیدونم چرا منو گرفت؟ چرا طلاق داد؟ آخریا هی میگفت خسته شدم دیگه از عهده زن و بچه داشتن برنمیام ، تو خیلی خوبی اما من دیگه نمیخوامت
حس میکنم بازیچه اش بودم
یعنی سزای کسی که با مرد ندار بسازه همینه ...
حتی پول مهریه هم نداشت بده ، باباش همه کار کرد ، وکیل گرفت براش پیش قسط مهریه داد تا پسرش بتونه منو طلاق بده
همیشه خدا هم تو زندگیمون دخالت کردن خانوادش ، چون نونمون رو اونا میدن فکر میکردن صاحب ما هستن ، اینارو هیچوقت شوهرم نفهمید
هرچی که بود من بهش دل بسته بودم ، کار ندارم اون دوستم نداشت ولی خیلی احمق بودم همه چیمو گذاشتم براش ، الان هیچ ذوق و احساسی برام نمونده...💔