با شوهرم خیلی سر خانوادش و نحوه ارتباط با اونا و حد و مرزی که باید بینمون باشه بحثمون شده قبلا
فعلا باهم خوبیم اما اینقدر این مساله پررنگ بوده و شورش درومده که واقعا حس میکنم دچار یه جور تروما شدم.
به خودم میام میبینم تو ذهنم سناریوهای مختلف میچینم از اینکه لابد سری بعدی درباره فلان موضوع مرتبط با مرزگذاری با خانواده ناراحتم میکنه و شروع میکنم از قبل دنبال راه حل براش میگردم.
هربار سر خانوادش بحثمون شده بعد از آشتی گفته هرچی اذیتت میکنه با آرامش بهم بگو هیچوقت نریز تو خودت، اینجوری مشکل بدتر میشه.
اما هربار هرچی راجب خونوادش دوستانه مطرح کردم به دعوا ختم شده و یه برچسب بهم خورده که حساسم. درحالیکه خودش حساسه. راجب هرچیزی صحبت کنیم آروم پیش میره اما راجب خانوادش و روابطمون از روز اول گارد داره. جالب اینکه کاملا این گارد داشتنو انکار میکنه و میگه اولویتم تویی. درحالیکه واقعا در عمل من یکبار هم اینو حس نکردم.
حس درموندگی دارم نمیدونم چطور بهش بفهمونم که بعد از ازدواج، یه تغییراتی تو میزان و نوع روابط با خانواده هر دو طرف ایجاد میشه و زن و شوهر باید مثل یه تیم باشن