من ۲۰
مامانم متولد اسفند ۶۹
من ابان ۸۴ تقریبا یه دهه اختلاف سنی داریم و من یه بچه کاملا ناخواسته بودم
نه اینکه رفتار مامانم باهام بد باشه نه ولی خب از وقتی یادمه تنها بودم و مامانم یا درس میخوند یا اصلا تو حال و هوای مادری کردن نبود از وقتیم یادمه بهم گفته ناخواسته تا زمانی که دید این حرف بهم اسیب میزنه
من کاملا متوجهم که مامانم باید به زندگی خودش میرسید و بچه داری زود بود براش اما تقصیر من چی بود این وسط؟
الان من دانشجوام و کاملا مستقل بزرگ شدم مامانم تازه یادش افتاده مادری کنه
تازه یادش افتاده دختر داره که نیاز به توجه داره محبت مادرشو میخواد تازه میخواد نزدیکم شه که من ازش فرار میکنم به بابام خیلی بیشتر وابستم و همه حرفامو بهش میگم
همیشه با مامانم بحث داریم
نمیتونم بفهمونم که ۲۰ سالمه و دیگه واسه دختری که دوست داری بشم دیره دیگه دیره واسه صمیمیت دیگه دیره واسه اینکه به عنوان رفیق روت حساب کنم
کلمه مامان واسم غریبه چون از اول گفته بهمنگو مامان الان که اسمشو صدا میزنم میگه حرمت نگه دار انگار نه انگار خودش میخواست اسمشو صدا کنم
خیلی خستم