سالهاست در یک چرخهی سنگین و خستهکنندهی روانی گیر افتادهام.
شوهرم با انواع بازیهای ذهنی و احساسی مرا فرسوده کرده و دیگر نمیدانم چطور باید با او زندگی کنم.
کمکم تبدیل شدم به زنی منزوی، خانهنشین و بیاعتمادبهنفس...
آنقدر فشار روی من بوده که در ۲۹ سالگی موهایم شروع به سفید شدن کرده است.
او نامزد گرفته، اما همچنان از من طلبکار است.
انتظار دارد عاشقش بمانم، لبخند بزنم و جلوی مردم وانمود کنم که زندگیمان آرام و بدون مشکل است.
سالها کتک خوردم، سالها نادیده گرفته شدم.
برای خانوادهی خودش وقت و انرژی میگذاشت، اما من و بچهها همیشه در حاشیه بودیم.
حتی مسئولیت مالی مادر و خواهر و برادرهایش – با اینکه همه ازدواج کردهاند – هنوز هم با اوست: از هزینهی دکتر گرفته تا خرج عروسیها.
و حالا برای من ناز میکند، با من قهر میکند، بیتوجهی میکند...
فقط چون به او گفتم با نامزد گرفتنش مخالفم،
چون گفتم طلا میخواهم،
چون گفتم دیگر امیدی به این زندگی ندارم.
مردم به او میگویند چرا زن دوم گرفتی، زن اولت گناه دارد...
و او بهجای قبول مسئولیت، مرا مقصر میداند!
میگوید اگر تو میرفتی بیرون، وانمود میکردی زندگیمان خوب است،
اگر به مردم نشان میدادی همهچیز عالی است،
هیچکس از من ایراد نمیگرفت.
و حالا تهدید میکند:
«دیگر تمام شد، از این به بعد بدتر میکنم... کاملاً میروم.
بچه ها ی دعا نویس بگید