بدترین بدترین بدترین روزِ زندگیم بود
انقدر حالم بد بود و دعوای شدیدی شده بود تو خانوادم که من تا همین دیشب دائم داشتم گریه میکردم!
اون شب پنیک شده بودم زنگ زدم به پارتنرم که ده روزی بود جدا شدیم ، حتی یادم نمیاد چی میگفتم بهش!
ولی فقط داشتم گریه میکردم!
امشب داشتم فکر میکردم واکنشش چی بود ،
صداش دیگه مثل قبل نبود ، سرد و خشک ..
هنوز دوسم داشت ولی کافی نبود ، مثل قبل نبود ، دیگه نگرانم نبود.
فرداش بهم زنگ زد خواب بودم بیدار شدم زنگ زدم بغض داشتم گفتم میای دنبالم؟دلم گرفته!
گفت تو جادم دارم میرم سرکار
باز زنگ زد حالمو پرسید تا فردا صبحش که خودم زنگ زدم گفتم دارم میرم سالن از اونجا میای دنبالم بریم بیرون حرف بزنیم؟
با یکی از دوستاش دادگاه بود نمیتونست گفت از نظر خواستن که میخوام بیام ولی نمیتونم
دیگه گفتم باشه و قطع کردم!
به این فکر کردم اگه میخواست میومد خب دختره ی احمق!
دیگه نا امید ترینم!