بعد از فوت بابام کلا دیگه هیچ شد ضعیف و همیشه ناراحت که خب حق هم داشت همیشه میرفت پیش مامانش یعنی مامان بزرگم که اونم محلش نمیداد کلا مامانم از مادر شانس نداشت . مامانش از صد تا آدم ظالم بدتره . منم اون زمانا 15 16 ساله بودم ولی میکنم مامان خب ازدواج کن شوهر کن عیبی نداره مامان من ازدواج کرد چنان پدری از من در اومد که روزی هزار بار به غلط کردن افتادم همش گفتم چه غلطی کردم خدا .
خستتون نکنم من خیلی خیلی اذیت شدم که انواع مریضی ها تو سن کم گرفتم آنقدر فشار خونم میرفت بالا که مدام سر درد های شدید و حالت تهوع داشتم 😭 .
حالا الان هر روز مامانم میگه افسرده ام حالم بده میخام برم سفر گفتم مامان تو سه ماه پیش سفر بودی
من تنها سختمه فعلا نرو
حالا همش میگه مریضم قلبم درد میکنه
میگم خب برو دکتر
داد میزنه برو کاری به من نداشته باش