عمع شوهرم از کربلا اومده بود.مهمونی خودمونی خواهربرادری گرفتن...شوهرمنم ۲۰روزی هست کلا قهره با باباش و عموش..نمیره خونشون.
امروزم یخاطر عمه ش رفتیمخونه عمه ش ولی خودش شیفت بیمارستان بود باید میزفت تا فزدا صب شیفه.
مارو رسوند موقع رفتن گفتهمینجا میمونید تابتونم خودممیام نشددایی تومیگم بیاد دنبالتون.
اخه خونهدباباش دوتا کوچه بالاتره.ماهم همیشه بعد خونه عمه ش میریم اونجا.امروز سپرد همینجا بمونید.
پدرشوهرم ک بت زهره مار بود نگامونم نکرد.عموشم سر تکون داد رفت.مادرشوهرمم توپش پربودش.محل نمیزاشت..موقعی هم ک میرفت تنها گیرم اوردگف توکه همینجا میمونی دیگه؟گفتم اره میان دنبالمون...بعد ک بابقیه خدافظی کرد بلند بلند تعارفم زد..
سزم درد میکنه زن عموهاش توگشماشون کنجکاوی موج میزد.حس خوبی نبود..اصلا...
همه هم قک میکنن من شوهرموپرمیکنم😒