موضوع برای سال ۹۶هست من دو قلو باردارم جاری بزرگه هعی منو میدید میگفت سر زایمان ممکنه مادر بمیره ازبس خونریزی داره و فلاان و از این حرفا منم خب سنم کم بود و به شدت میترسیدم از زایمان این به کنار.
خلاصه عید قربان شد شوهرم با داداشش و مامانشینا گاو کشتن رفتیم کارگاه شوهرمینا اونجا یه اتاق ته حیاط داشتن که یه کپسول داشتن برا پخت و پز کارگرا هیچ تهویه هم نداشت اون اتاق تقریبا بگم سه متر بود . همه مشغول کاری بودن این به من گیر داد چرا نشستی بیا این سیب زمینی هارو ببر سرخ کن منم هفت ماهه بودم گفتم باشه رفتم تو اتاق زیر گاز روشن کردم زرد چوبه ریختم اقااا یه سردردی به من دستتتت دادددددد رفتم سمت در قفل بود نزدیک دو سه دقیقه اینطور موندم حتی نا نداشتم شیشه رو بشکنم در این حد بعد دیدم یکی بدو بدو اومد درو باز کرد دیدم شوهرمه منو برد حیاط حالم جا اومد یکم بعد مادر شوهرم و یکی از برادر شوهرام رفته بودن دیده بودن یکی شیر کپسول گاز رو باز گذاشته شوهرم جاریمو صدا زد گفت تو نمیفهمی یه زن هفت ماهه نباید تو یه اتاق این مدلی تنها بمونه ؟ بعدشم تو گفتی بیاد اینجا دروچرا از پشت بستی درو گفت نه من نبستم و فلان فرداش شوهرم دوربین چک کرده بود و متوجه شدیم بله خانم درو قفل کرده بود ما سالهاست باهاشون رفت امد نداریم اما گاهی اوقات با خودم میگم چطور دلش اومد یعنی راضی بود من با دوتا بچه تو شکمم بمیرم ؟ یعنی دلش نسوخته بود ؟ من هرررر چقدر با طرف بد باشم بازم نمیتونم بهش اسیب بزنم چطور تونستتتتت