اومديم خونه ولي من قلبم رو خاك كردم
بماند كه بخاطر نشستن و استراحت نكردن و گريه و استرس من خودم عفونت كردم و به حال مرگ افتادم
ولي سخت تر از همه اش نبود بچه ام بود
وقتي حامله بودم به شوهرم ميگفتم من شير نميدما ديگه حوصله شير دادن ندارم بارداري هاي پشت هم ضعيفم كرده جون ندارم شير بدم بعدا نگي شير بده فقط شير خشك ميدم
بعد از سه روز سينه ام شير اومد وقتي ديدم شير اومده دردم تازه شد داشتم هلاك ميشدم گفتم خدا نشونم داد گفت كاري كردم كه ديگه شير ندي همش گريه ميكردم و ميدوشيدم
سه ماه ميگذره اما
خيلي بهم سخت گذشت الانم دارم قرص آرام بخش ميخورم
ولي سخت تر از هرچيزي زماني هست كه دارم ناز بچه هام رو ميكشم قربون صدقشون ميرم شعر براشون ميخونم همش ميكم سه تا نفس دارم من و ته قلبم ميسوزه كه من چهار تا داشتم.....
ولي چه ميشه كرد مادر نميتونه ضعيف باشه
الان كارهامو ميكنم به خودم ميرسم با بجه ها بازي ميكنم ميگم ميخندم اما از تو شكستم تو وجودم يه خلائي احساس ميكنم
و احساس ميكنم همه چي ناقصه
من ديگه اون آدم سابق نميشم و
جاي بچه ام تا ابد تو قلبم و خونه ام خاليه....
😔