وقتي رفتم داخل ديدم پنج تا بچه با فاصله چند متر تو بخش هستن تا رفتم داخل از دور بچه ام رو شناختم رفتم جلوش به فاصله يك متريش الهي دورش بگردم انگار ده سال بود داشتمش خيلي حس نزديكي بهش داشتم يدفعه مهرش شديد به دلم نشست مخصوصا چهره اش كه شبيه بچه دومم بود
خيلي حس عجيبي داشتم كلي گريه كردم بالا سرش مسئول بخش اومده بود دلداريم ميداد ميگفت بايد به خدا توكل كني يه توكل بزرگ....
اون چهارتا بچه بهشون دستگاهي وصل نبود اما بچه ي من اندازه يك اتاق بهش وسيله و لوله وصل بود😔
ربع ساعتي موندم پيشش مسئول بخش ميگفت دارو خاصي استفاده كردي گفتم نه گفت مشكل انعقاد خون داره
تنفسش بهتره اما اون مشكل رو هنوز داره...
بعد از چند دقيقه ديدم پرستار رفت بالاسرش گفت بايد ريه اش رو ساكشن كنيم مادر بره بيرون با عجله اينو ميگفت منم سريع رفتم بيرون كه كارشون رو بكنن
همسرم اومد ديد چقدر حالم خرابه گفت چرا تنها رفتي ببينيش ولي من فقط التماسش ميكردم توروخدا برو بپرس چش شد حالش خوب نبود
رفت داخل پرسيد ازشون اومد بيرون گفت گفتن خوبه و مشكلي نداره
ماهم ديگه رفتيم سوار ماشين شديم شام خريديم رفتم خونه پيش بچه هام موقعي كه داشتم ميرفتم انگار يه تيكه از قلبم رو جا گذاشتم تو بيمارستان حس بدي داشتم موقعي كه خونه بوديم بچه هام رو ديدم خيلي خوشحال شدم اما احساس ميكردم يه چيزي كمه
اصلا از ته دل خوشحال نبودم وقتي يكي ميگفت قدم نو رسيده مبارك من اصلا حس خوبي نميگرفتم نگران بودم