خلاصه به هر سختي بود تصميم گرفتيم به خدا توكل كنيم و نگهش داريم
ما هردومون بچه دوست داريم و خداروشكر توان ماليش هم داريم
اون سه تا هم خودمون خواستيم با فاصله سني كم بياريم و بزرگ كنيم
اما فكر چهارمي و اينقدر زود واقعا ديوونه ام ميكرد
همش تو شوك بودم به كسي روم نميشد بگم به دو نفر از نزديكامم كه گفتيم همش سررنش كردن گفتن تو مگه جون خودت رو نميخواي
ولي من نميتونستم جيگر گوشه ام رو سقط كنم
هفته ي ٢٤ كه بودم دكتر تشخيص داد كه طول سرويكس شديدا پايين هست و اورژانسي عمل شدم
و استراحت شدم با سه تا بچه كوچيك يه خانومي ميومد صبح ها كارهارو انجام ميداد اما كار بچه ها بلاخره بايد خودم انجام ميدادم مثل دستشويي بردن غذا دادن اروم كردن
هفت ماه بارداريم همش درد و استرس كه چجوري بزرگشون كنم
دكتر تاريخي كه واسه زايمانم زده بود از تولد يك سالگي دخترم زودتر بود😔
همش بداخلاقي ميكردم ميگفتم خدايا اين چه امتحاني بود با بچه ها بداخلاقي ميكردم از بس روم فشار بود
انگار با خدا جنگ داشتم نمازم رو نميخوندم عصبي بودم ....
تا اينكه تو هفته ٣١ جمعه صبح يكدفعه درد زايمان گرفتم و رفتم بيمارستان گفتن بايد زايمان كني و چهارسانت باز شدي