فکر نمیکردم یه زمانی بزرگترین دغدغه ام همین باشه سیزده ساله هیچ دوستی ندارم صد بار سر همین گریه کردم تا دبیرستان دوست زیاد داشتم به محض اینکه سال 91رفتم دانشگاه دیگه تموم شد شوهرم چند تا دوست داره که باهاشون دوره ی مهمونی داریم و اونارو دوست خودم حساب میکنم همین که خودشون صدتا دوست دارن میان برام قیافه میگیرن
شوهرم یه دوست خیلی صمیمی دیگه داره که با زنش سعی کردم غیر از مواقع خانوادگی هم رفت و امد کنم شانس گوه من بعد یکسال فوت کرد البته زنده بود هم بهم محل نمیذاشت من عین اویزونا خودمو میچسبوندم بهش
با همسایه مون اومدم صمیمی بشم اونم اگه زنداداشش نبود یاد من میوفتاد و کاری داشت اونم شانس گوه من شوهرش زد کشتش فقط افسردگی و گریه هاش موند برای من
دوستای دوران راهنمایی و دبیرستانمو دیدم تو اینستا چند بار گفتم اینسری دورهمی داشتین منو هم بگین گفتن باشه ولی هیچوقت نگفتن بعد اونا به اون پولداری و باکلاسی کجا با اون دورهمی های باکلاسشون منو شوهرم کجا
یه دوست دبیرستانم و دیدم چهار بار رفتم خونش هرچی گفتم بیا فقط یه بار اومد اونم اینقدر پسرش پسرمو زد که از دماغم دراومد بعد تو اینستا میبینم یک سر با دوستای دیگش تو سفره خونه و دورهمی ان منم حرصم گرفتم انفالو ریموو کردم
مامان همملاسی پسرم یه بار رفتیم پارک من اصلا هیچی نگفته شروع کرد کلاس گذاشتم که اره من صد تا دوست دارم بعد چند روز دوباره گفتم بریم پارک گفت با دوستم داریم میریم پیاده روی و دیگه خبری نشد
به خدا ادم بدی نیستم نه زبونم تلخه نه اهل کلاس گذاشتنم خیلی هم خاکی ام نمیدونم چرا اینجوری میکنن ده ساله دارم عذاب میکشم