سلام
این اولین پستیه که میزارم به خدا سرکاری نیست
من هروقت میرم بیرون مردا یا پسرا مزاحمم میشن
شاید من حساسم ولی واقعا اذیت میشم
تقریبا از بیست سالگی به بعد شروع شد قبلا اصلا نبود
یه بار بعد دانشگام میخواستم برم سمت ایستگاه اتوبوس یه ماشین پژو اومد صدا کرد خانوم منم فکر کردم سوال داره گفتم بله گفت یه لحظه بیا تو ماشین منم دیگه توجه نکردم بهش مسیر خودمو رفتم اونم هی میومد میگفت کارت دارم یه لحظه بیا تا رسیدم به ایستگاه جلو ایستگاهم هی صدا میکرد یه دختره گفت اون ماشین صدات میکنه فکر میکرد نمیبینم گفتم مزاحمه دختره گفت حالا خوبه چادری هستی
یه بار دیگه از باشگاه میومدم یه 206 صدا کرد میشه صحبت کنیم گفتم بله گفت تو ماشین منم گفتم نه اونم رفت ولی از اون موقع دیگه باشگاه نرفتم
یه بار دیگه با دختر داییم قرار داشتم تو خیابون میخواستم اسنپ بگیرم یه ماشین که رانندش پیر مردم بود با لحن خیلی چندش میگفت کجا میری بیا
یه بار دیگه با بابام رفته بودیم دکتر که دکتر یه آمپول برای بابام گفت باید بزنیم منم از منشی قیمت آمپولو پرسیدم بعد زنگ زدم مامانم موجودی کارتو بپرسم فهمیدم پول تو کارت خیلی کمه مامانم سرکار بود گفت دستم بنده دیگه زنگ نزن منم زنگ زدم داداشم که بقیه پولو بریزه اینم بگم این تماس هارو رفتم پایین بیرون مطب بیرون مطبم چند تا مغازه بود من همینجوری داشتم با داداشم تلفنی حرف میزدم دیدم یه مرده داره بستنی میخوره به منم خیلی نگاه میکنه منم طبق معمول خودمو زدم به اون راه راه افتادم که برم داخل مطب بعد دیدم اون یارو هم بلند شد منم پیش خودم گفتم بزا دوباره برگردم مثلا دارم قدم میزنم دیدم از جلو من رد شد رفت داخل ماشینش نشست ولی اینجوری که پاهایش به جای اینکه سمت فرمون باشه یه سمت بیرون بود منم سریع رفتم داخل ساختمون مطب سوار آسانسور شدم که خیلی سریع اومد نزدیک منم به داداشم گفتم داداش یکی افتاده دنبالم بعدش دیگه نمیدونم اینو شنید دیگه نیومد تو آسانسور یا چی نمیدونم فقط تا در آسانسور بسته شه برم بالا پیش بابام مردم از ترس و استرس یه بار دیگه تو محرم همین امسال با دختر داییم بیرون بودیم دختر داییم گفت شلوغه امنه پلیس هم هست بیا برگشتنیم دایی میرسوندت
منم قبول کردم رفتیم یه جا خیلییی شلوغ شد تقریبا همه بهم دیگه چسبیده بودن یه لحظه احساس کردم یکی بیش از حد به من خودشو میچسبونه هی بدنمو نیم رخ تر میکردم که بفهمه و حد اقل کمتر بدنش به پشتم بخوره تا یجا واستادیم دسته ببینم به دختر داییم گفتم این دنبال ماست گفت آره فهمیدم و بعد یارو هم واستاد منم سرمو بلند برگردوندم که بینم کیه که خودش گفت اینجا امامزاده فلانه؟ گفتم نمیدونم گفت بچه قزوینی ؟ گفتم نه
بعد به دختر داییم گفتم بریم نمیدونید چطوری تو اون شلوغی مسیر و برعکس برگشتیم اونم با اینکه خیلی گنده بود رسید به ما نمیدونم چطوری راه براش باز میشد منم به دختر داییم گفتم الکی زنگ بزن به دایی اونم مثلا رنگ زد گفت آره فلان جاییم داریم میاییم سمت تو بعد گفت بابام گفت فلان جا منتظرتونم ماهم رفتیم سمت محل کار داییم اونجا چون نگهبان و سرباز و دوربین داره یکم خیالم راحت شد یه بارم با دختر داییم بیرون نشسته بودیم که کلی خانواده و آدم نشسته بودن منو دختر داییم هم باهم حرف میزدیم یه موتوریه هی میومد جلو ما میگفت دروغ میگه والا دروغ میگه باور نکن منم نفهمیدم با منه یا دختر داییم ولی احساس کردم مخاطبش دختر داییمه یعنی من دارم دروغ میگم یه دوباری اومد گفت رد شد تا ما از اونجا بلند شدیم و دیگه نیومد
به جز مورد اول که گفتم چادر داشتم
بقیه موردا با مانتو بودم ولی مانتو مشکی ساده با قد رو زانو و شلوار مشکی و با کتونی سفید یا کفش مشکی و شال
حجابمم اونقدر بد نبود شاید یکم از موهام میومد بیرون که با دستم سریع میدادم تو ولی نمیدونم چرا اینطوری میشه
یک بار دیگم با اسنپ با بابام میرفتیم داهات بابام جلو نشست منم پشت ولی نگاه راننده خیلی اذیت میکرد قشنگ سنگینی نگاهشو تو را کل مسیر احساس کردم
یه بارم با بابام از تهران یا کرج برمیگشتیم زیر پل فردیس سوار ماشین اونجا شدیم راننده هی میگفت چند سالته مجردی؟ این دو تا مورد آخر بابامم کنارم بوده وقتی میگم اعصابم خورد شد میگه نترس دخترم منو دست کم گرفتی هیچکس هیچ غلطی نمیتونه کنه ولی من تو دلم میگم پس چرا هیچکس ازت نمیترسه و جلوت به من مثل هیزا زل میزنه یا میپرسه چند سالته ولی جلوش میگم میدونم ولی ترسیدم
به خدا هیچی دروغ نگفتم واقعا دارم اذیت میشم چیکار کنم