۸ ساعت که همسفر بودیم عمم و دختر عمم صندلی عقب نشسته بودن همین که روم و بر می گردوندم بهشون خوراکی چیزی بدم پسره همینطوری نگام می کرد باورتون نمیشه بین اون همه آدم دستش و گذاشته بود زیر چونش همینطوری با لبخند ملیح زل زده بود به من اصلا یه لحظه هم چشم بر نمی دابعدم که پیاده شدیم سریع کیفش و برداشت منتظر بود من کجا میرم همش نگاه من میکرد ک گمم نکنهمنم رفتم تو خونه اون هنوز منتظر بود تا اینکه ۲ .۱ ساعتی تو خونه بودم وقتی اومدم بیرون دیگ رفته بودش
تیپ خاصی هم نداشتم چادر پوشیده بودم روبندم داشتم خیلی آفتاب بود فقط یه بار یا دوبار روبند و برداشتم