اومدم خونه مادرشوهرم اینا من ساعت ۴ و نیم اومدم شوهرم ساعت ۸ و نیم اومده حالا هی میگم پاشو بریم اینقدر خودشو زد به اون راه که بچه خواهر شوهرم بیدار شد نشسته باهاش بازی میکنه بعضی وقتا واقعا حالم بد میشه حرصمو در میاره خسته شدم از بس اینجا موندم اه
زنگ زدن بیا اینجا کمک کن منم اومدم اون بدش میاد من برم خونه بابام حالا میرم یک روز از صبح تا شب شبم دور بلند میشم که بیاییم خونه حالا بعدش هر چی میخواد بگه